گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


درباره عشق

دربارة عشق

ريلکه

برگردان: شرف


نامه به فردريش وست هوف
29 آوريل 1904
  «... من همواره تجربه کرده‌ام که به ندرت بتوان چيزي دشوارتر از« دوست داشتن» يافت. دوست داشتن يک کار است. کاري روزمزد که بايد براي آن آمادگي پيدا کرد. همه جا قرارداد و عرف، پيوند دوستي را چيزي آسان وانمود مي‌کنند که گويي همگان توانايي آن را دارند. البته که چنين نيست. عشق چيز دشواري است. زيرا در ساير درگيري‌ها طبيعت انسان او را برمي‌انگيزد تا خودش را جمع‌وجور کند و محکم نگه‌دارد ؛ در حالي که در مورد عشق، آنگاه که در نقطة اوج است، به عکس اين انگيزه در انسان وجود دارد که خود را کاملاَ فرا دهد: خودفرادادني نه همچون يک کل و با نظم، که پاره‌پاره و برحسب تصادف به هر گونه که پيش آيد و اتفاق افتد! که اين نه شادي است و نه خوشبختي. تو وقتي گلهايي به کسي مي‌دهي آنها را قبلاَ منظم مي‌کني. اما انسان‌هاي جواني که عاشق يکديگرند، در بي‌صبري و شتاب و شوقشان خويشتن را به آغوش يکديگر مي‌افکنند و اصلاَ توجه نمي‌کنند که در اين تفويض ناسنجيده چه نقصان‌هايي در ارزيابي‌هاي دوسويه‌شان وجود دارد... به محض بروز عدم يگانگي در ميان آنها، آشفتگي هر روز افزونتر مي‌شود و هر يک در ناايمني خود در برابر ديگري ناعادل‌تر مي‌شود. آنها که در ابتدا مي‌خواستند به يکدگر نيکي کنند اکنون به گونه‌اي نابردبار با هم تماس مي‌گيرند...
  چون که زندگي دقيقاَ دگرگون کردن خويشتن است، پيوند‌هاي انساني که عصاره‌اي از زندگي است، دگرگون شونده‌ترين همه است و هر آن در حال صعود و نزول يا استحکام و تزلزل است. در پيوند و تماس عاشقان هيچ لحظه‌اي مانند لحظة ديگر نيست. هيچ چيز عادت شده، چيزي که يک بار ميانشان بوده، روي نمي‌دهد؛ بلکه بسي چيزهاي نو، نامنتظر و ناشنيده روي مي‌دهد. چنان پيوندهاست که بايد يک خوشبختي بزرگ و تقريباَ تحمل‌ناپذير ميان انسان‌هاي پربار پديد آورد. ميان انسان‌هايي که هر يک في‌نفسه پربار و منظم و متمرکز است. در واقع دو جهان دور و ژرف و منحصر به خود است که با هم پيوند داده مي‌شود.
  جوان‌ها اگر زندگي خودشان را درک کنند مي‌توانند آهسته آهسته براي چنان خوشبختي رشد کنند و خود را آماده سازند. هنگامي که عشق مي‌ورزند بدانند که مبتديان‌اند و خام‌دستان زندگي و نوآموزان در عشق. بايد عشق را بياموزند و اين( مانند هر آموختني) مستلزم آرامش، صبر و تمرکز است.
  عشق ورزيدن و رنج بردن به مثابة آموختن يک کار- اين است آنچه براي انسان‌هاي جوان لازم است. مردم اغلب موقعيت عشق را، همانند بسياري از چيزهاي ديگر زندگي، بد فهميده‌اند و آن را بازي و سرگرمي ساخته‌اند. چنين پنداشته‌‌اند که بازي و سرگرمي مبارک‌تر از کار است. اما هيچ چيز خوشبختي آميز‌تر از کار نيست و عشق، از آن رو که برترين خوشبختي است نمي‌تواند چيز ديگري جز کار باشد. کسي که عشق مي‌ورزد بايد بکوشد چنان رفتار کند که انگار کار بزرگي دارد: او بايد بسيار تنهايي بکشد و در خود فرو رود و خود را جمع و محکم نگاه دارد. بايد کار کند؛ بايد چيز بشود! زيرا هر چه شخص پربارتر است، همة آنچه تجربه مي‌کند غني‌تر است. و کسي که مي‌خواهد در زندگي‌اش عشقي ژرف داشته باشد بايد ذخيره کند و براي آن عسل گرد آورد و حمل کند.

 


نامه به امانوئل بُدمان
E.Bodman
اوت 1901
  ... احساس مي‌کنم که ازدواج ويران‌سازي همة مرزهاي ميان دو نفر نيست تا شتاب‌زده شرکتي نو پديد آورند. به عکس، اگر در طرفين اين آگاهي پديد آمده باشد که ميان نزديک‌ترين انسان‌ها، باز هم دوري‌هاي بي‌پاياني باقي مي‌ماند، آنگاه مي‌توان نه يک شرکت که يک« در کنار هم ساکن بودن» باشکوه پديد آورد. در اين صورت مي‌توانند موفق شوند که فاصلة ميان خودشان را دوست بدارند. در واقع هر يک ديگري را به « نگهباني تنهايي خود» مي‌گمارد و اين عظيم‌ترين اعتماد را به او وام مي‌دهد...

 

نقل و تلخيص از ماهنامه بخارا
حروف
چين: شراره گرمارودي

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: جمعه 30 تير 1391برچسب:درباره,عشق,ریلکه,دوست,داشتن, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه دست فروش قسمت اول

داستان کوتاه " دست فروش "

قسمت اول

 

امیدوارم لذت ببرید

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:داستان,کوتاه,مجتبی,خلوتی,دست,فروش,تابستان,دوم,دبستان,پسر,عمو,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان الهه ناز (1)

داستان الهه ناز قسمت اول ( و یا شاید اول و آخر)

این داستان کاملا تخیلی بوده و زاییده ذهن نویسنده می باشد

لطفا سوء برداشت نشود

 

برای خواندن داستان به ادامه مطلب رجوع شود


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:داستان,الهه,ناز,مجتبی,خلوتی,دانشکده,برق,تخیلی,سینما,داریوش,مهرجویی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سیاه، سفید، پلیسه

سیاه، سفید، پلیسه

نوشته محمد قائم

 

در خاموشی یکی از شبهای پرهراس مهر 59 که حمله‌های هوایی به تهران و شهرهای دیگر ایران شروع شده بود کسی چراغ‌ قوه ‌به‌دست به سراغم آمد.

خبرنگار روزنامهٔ  ال پائیس چاپ مادرید در پارک هتل، پاتوق آن سالهای خبرنگاران خارجی در تهران، از همکاران اروپایی‌اش پرسیده بود چرا عمـّامهٔ‌ روحانیونی سیاه است و مال برخی سفید.  خبرنگارهای فرانسوی و ایتالیایی با هرهر و کرکر سر به ‌سرش گذاشته بودند که سفیدها را تازه از خشکشویی گرفته‌اند.

نخستین بار بود به ایران می‌آمد.  بیشتر گزارشگران سالمندتر دیگر نشریات عمدهٔ اروپایی از سال 57 به ایران رفت‌وآمد کرده بودند و بعضی در تهران حتی دستیار دائمی داشتند.  ظاهراً خبرنگار جوان اسپانیایی را زیاد تحویل نگرفته بودند.

مطلبش را باید تا نیمه‌شب مخابره می‌کرد تا در شمارهٔ فردا صبح چاپ شود.  در توضیحات فشردهٔ یکی‌دو ساعته‌ای‌ مفهوم رنگ عمـّامه و نکاتی دیگر برایش روشن شد.  در عین حال خیالش را راحت کردم که نه تنها همکاران شوخ طبع او، بلکه خود دارندگان دستارهای سیاه و سفید هم مطمئن نیستند در اوضاع آشفتهٔ ایران کی‌به‌کی است.

حالا با دیدن بعضی از این طلبه‌های سوپردولوکس مدل بالا که در تلویزیون وطنی مثل طوطی ِ کوکی داد سخن می‌دهند به یاد ‌گزارشگر اسپانیایی می‌افتم.

گذشته از عبا و قبا و رداهای شیر و شکری و آبی آسمانی و رنگ مد فصل و غیره، جالب‌ترین افه شاید در عمامه‌هایشان باشد: با دقت به دو بخش تقسیم شده و بخش پایینی را چین پلیسه داده‌اند.

دامن پلیسهٔ سرمه‌ای یا قرمز با پیراهن سفید زمانی لباس شیک و در عین حال سادهٔ دختران جوان بود و در مغازه‌های لباسشویی اعلان "چین پلیسه" هم دیده می‌شد.  حالا نه تنها از سوی مخالفان تبرّج و غرب‌زدگی مصادره شده بلکه از بخش تحتانی بدن انسان مؤنث به پوشش فوقانی افراد مذکر ارتقای درجه یافته است.

 

 

همزمان، یک بار دیگر علیه کراوات (یا به تلفظ برخی اهالی تهرون‌آباد، "کروات") اعلان جنگ می‌دهند و می‌گویند در شرکتها و بیمارستانهای خصوصی کلک دیگری است برای جلب مشتری.

اما اگر از بیماران نظرخواهی شود شاید بگویند کراوات عاملی است مثبت در پزشک که به بیمار اطمینان می‌دهد با آدمی منظم و مبادی‌ آداب و چیزفهم در موقعیتی کاملاً رسمی و خطیر سر و کار دارد (در لطیفه‌ای، کسی در خیابان از رهگذری می‌پرسد "جنابعالی دکترید؟" و وقتی طرف می‌گوید نه، عتاب می‌کند "پس غلط می‌کنی کراوات می‌زنی.").

مخالفان "کروات" می‌گویند کدام آداب، کدام فهم؟ می‌توان پاسخ داد همان آدابی که طلبهٔ صفرکیلومتر بنا به آن مصلحت می‌بیند برای دُرافشانی علیه اومانیسم و لیبرالیسم و غیره ــــ در تلویزیونی که مجری‌‌‌اش هم معمولاً آقای دکتر است ـــــ عمـّامه‌اش را چین‌ پلیسه بدهد تا بیننده متقاعد شود طرف توی باغ است و لابد می‌داند دربارهٔ چه چیزی حرف می‌زند. 

اگر مسافری فرنگی بار دیگر دربارهٔ رنگ دستار ارباب عمائم بپرسد شاید آنها را به سه دستهٔ سیاه، سفید ساده و سفید پلیسه (فول آپشن ِ اتومات با شیشهٔ رنگی) تقسیم کنم.

عمـّامهٔ سیاه هم می‌تواند پلیسه باشد؟  والله اعلم.  آدم باید حوصله داشته باشد خیلی دقت کند. 

 

9 تیر 91

 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 12 تير 1391برچسب:سیاه,سفید,پلیسه,عمامه,آخوند,خبر,نگار,خارجی,ایتالیا,اسپانیا,روز,نامه,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نمی دانم مدرسه چه فایده ای دارد

 

نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد

 

 

 

بسيارى پدرومادرها با حسرت به بچه‏هايشان مى‏گويند كه خودشان قدر درس و مدرسه را ندانستند يا از نعمت تحصيل محروم ماندند، و به نسل‏جوان‏تر اندرز مى‏دهند كه قدر فرصتها را بداند. احمد شاملو هيچ‏گاه تحقيرش نسبت به كلاس درس پنهان نكرده است و مدرسه و دانشگاه را در فهرست چيزهاى على‏السويه و حتى منفى مى‏گذارد.

 

 

پس از مدتها زيربار نرفتن او، سرانجام با لطايف‏الحيل توانستيم شاعر معاصر را دربارة يكى از پردردترين پستوهاى ذهنش با قطره‏چكان تخليه اطلاعاتى كنيم.  پيشتر در يكى از كتابهايش، درها و ديوار بزرگ چين، در اين باره چيزهايي نوشته است.

 

 

 

احمد شاملو

 

از شهرستان كه به تهران آمديم، كلاس نهم بودم. اول مدرسه ايرانشهر مى‏رفتم، چهارراه مخبرالدوله، و بعد مدرسه فيروز بهرام، چهار راه قوام‏السلطنه،‌ چون مى‏خواستم زبان آلمانى ياد بگيرم.  آنجا را هم ول كردم رفتم كلاس اول هنرستان ايران و آلمان، ته خيابان سوم اسفند. هنرستان صنعتى بود.  درس فنى هم داشت، يعنى يك تكه آهن مى‏دادند سنباده بكشيم.  جنگ دوم شروع شده بود اما هنوز آلمانى‏ها در ايران بودند. آن موقع از مدرسه فرار مى‏كردم و مى‏رفتم كتابخانه مجلس مجله و روزنامه و كتاب مى‏خواندم.  يادم هست از مجله صنعت و فنون، چاپ تركيه، كه مصور بود خوشم مى‏آمد.

 

 

 

از سر كلاس‏نشستن و درس جبر و هندسه هيچ خاطره‏اى ندارم. شايد فكر كنيد درس ادبيات را دوست داشتم، اما نه.  يادم هست كه اولين ساعت درس ادبى ما انشا بود. رفتم جلو كلاس انشايى خواندم و معلم صاف و پوست‏كنده گفت "خودت ننوشتى."  آنچنان به من برخورد كه آن را پاره كردم ريختم كف كلاس.  رو كردم به معلم و اهانت ركيكى پراندم كه باعث شد يك پس‏گردنى روبه‏قبله نثارم كند، و از در كلاس رفتم بيرون.  يادم نيست چه نوشته بودم.

 

گردن‏كلفت نبودم اما كلفت مى‏گفتم و عمداً كارى مى‏كردم كه بيرونم كنند. مدرسه اصلاً برايم جدى نبود و گرنه آنقدرها هم خشن نبودم كه اينطور عكس‏العمل نشان بدهم. پدرم مى‏گفت "اگر گردن كلفت بودى باز هم حرفى، اما با اين قدوقواره نمى‏فهمم به اعتبار چى اين‏قدر كله‏شقى مى‏كنى."  هيچ وقت نسبت به مدرسه و دانشگاه احساس خوبى پيدا نكردم.  هميشه برايم نفرت‏انگيز بود.  بزرگترين تصميمى كه گرفتم اين بود كه يك روز صبح گفتم ديگر نمى‏روم مدرسه؛ و نرفتم.  رفتم توى يك كتابفروشى و فروشنده شدم.  پدرم كه نظامى بود دخالت نمى‏كرد، چون فكر مى‏كرد توى رويش مى‏ايستم و نمى‏خواست اين‏ طور بشود. خواهرهايم مثل همه يك چيزى مى‏خواندند تا به سن شوهركردن برسند و بروند دنبال كارشان.

 

در سال 1321 كه پس از چند ماه از زندان متفقين آزاد شدم، هنوز نانخور پدرم بودم. رفتيم رضائيه و آنجا رفتم مدرسه.  مضحك بود.  آدمى كه زندان برود و نه به‏عنوان سياسى قبولش كنند و نه مبارز اجتماعى، مى‏شود چاقوكش بى‏سرپرست.  من هم جزو چاقوكش‏ها بودم و در مدرسه همه مى‏دانستند زندان رفته‏ام.  دوران مدرسه وحشنتاك بود، اين يكى وحشتناك‏تر از همه.

 

در رضائيه يك معلم تاريخ داشتيم كه خيلى آقا بود و رفتارش آدم را مى‏گرفت. حرفش، درس‏دادنش، همه چيزش برايم جالب بود. البته چيزى ياد نگرفتم چون درسش را دوست نداشتم. بخصوص كه فكر مى‏كردم تاريخى كه به ما ياد مى‏دهند دروغ است. درس‏دادنش هيچ دخالتى در قضاوت من نداشت. به‏نظرم اسمش سميعى بود. اين كلاس و درس رضائيه يكى دو ماه بيشتر طول نكشيد چون دمكراتها آمدند و ما را از شهر بيرون كردند و برگشتيم تهران. بعدها فهميدم كه اين معلم به وزارت فرهنگ منتقل شده و يكى دو بار پيشش رفتم. خيلى دوستش داشتم. اصلا مدرسه به چه درد مى‏خورد؟ لابد مى‏گوييد مدرسه هم بالاخره براى خودش جايى است. با اين حساب، خيلى جاهاى ديگر هم براى خودش جايى است، مثلا زندان، مثلا سربازخانه.

 

هيچوقت به بچه‏هايم نگفتم چه بكنند، چه نكنند. آنها هم مثل خودم وِل بودند. نمى‏دانم مدرسه چه فايده‏اى دارد. اصلاً مدرسه‏رفتن و نرفتن براى بچه‏ها على‏السويه است. بالاخره يك چيزى مى‏شوند. اين ديگر ربطى به مدرسه ندارد.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:نمی دانم,مدرسه,چه,فایده,ای,دارد,احمد,شاملو,کلاس,درس,مدرسه,دانشگاه,متفقین,چاقو,کش,زندان,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

منتشر کن یا نیست شو

 

منتشر کن یا نیست شو

پرستو قربانی

 


 

 

راه میانه‌ای در کار نیست یا چیزی برای گفتن و منتشر کردن داشته باش (هر چه که می‌خواهد باشد)، یا بدون تعارف، نیست شو!

 

 

 

 

یکی از پدیده‌هایی که در محیط آکادمی و در میان محققان و پژوهشگران مرسوم است، انتشار مداوم اثر، برای ترفیع یا حفط جایگاه‌شان است: منتشر کن یا محو شو! در حقیقت بحث بر سر رقابت برای تصدی موقعیت در آکادمی است که محققان را وادار به انتشار همیشه‌ی آثارشان می‌کند.
من می‌خواهم این پدیده را در شبکه‌ی اجتماعی مجازی فیسبوک پی بگیرم. آنچه آشکار است این است که درصد زیادی از فعالیت افراد در فیسبوک مربوط به اشتراک گذاشتن پیوند‌هایی است که در طول روز با آن‌ها برخورد می‌کنند. رفتار رایج در مواجهه با این پیوند‌ها فشردن دکمه‌ی لایک و در اکثر مواقع به اشتراک گذاشتن آن است. اما چرا این پدیده که ظاهراً مختص محیط آکادمیک است به این فضا منتقل شده؟ تفاوت آن‌ها در چیست؟

به نظر می‌رسد جامعه‌ی فیسبوکی تا حدودی نظیر همانی باشد که ما به واقع در آن زیست می‌کنیم. در فیسبوک، دایره‌ی دوستی چندان محدود نیست. معمولاً هرکس که یکی دوبار با او سلام و علیک داشته باشی، در این حلقه جا دارد. این پست به خوبی این پدیده را نشان می‌دهد به اشتراک گذاشتن یک پیوند می‌تواند به چند معنا باشد: یکی اینکه آنقدر از دیدن آن لذت برده‌ای یا آنقدر اهمیت داشته است که لازم دیدی دیگران (به معنای دقیق کلمه) را نیز محفوظ کنی؛ یکی اینکه علاقه داشتی دوستان نزدیکت را مخاطب قرار دهی و چندان به افراد دیگر در لیست دوستانت فکر نکرده‌ای؛ و دیگر اینکه به طور ناخودآگاه یا (اغلب) خودآگاه قصد داری میزان اعتبار اجتماعی خود را افزایش دهی. دقیقاً از همین حیث سوم بود که جامعه‌ی واقعی را با فیسبوک مجازی مشابه دانستم. ما رفتار‌هایی از این دست را با فرمی متفاوت در محیط‌های عمومی مثل اتوبوس و مترو، سینما (پیش از شروع فیلم)، آرایشگاه (معمولاًزنانه) و غیره به وفور می‌بینیم.
تحلیل خود را محدود می‌کنم به مورد سوم. در چنین محیطی، رقابت زیادی بر سر به اشتراک گذاشتن پیوند‌های تازه و نو (فارغ از محتوا) وجود دارد.

افراد، در صفحه‌های مختلف عضو می‌شوند و روزانه کسری از زمان خود را به گذران وقت در این صفحات صرف می‌کنند تا پیوندی داغ و تازه پیدا کنند. در این میان افرادی هم هستند که به هر دلیل مایل به اشتراک گذاشتن چیزی نیستند. اما این افراد معمولاً چندان به چشم نمی‌آیند. درست همین افراد مصداق جمله‌ی «منتشر کن یا محو شو» هستند. در فیس بوک اگر حرفی برای گفتن نداشته باشی، از میدان به در می‌شوی. تنها، فردی هستی نامرئی که هیچ کس او را نمی‌بیند. اگر می‌خواهی در این محیط دوام بیاوری و اعتبار اجتماعی کسب کنی باید هر از گاهی لینکی به اشتراک بگذاری!

پس راه میانه‌ای در کار نیست یا چیزی برای گفتن و منتشر کردن داشته باش (هر چه که می‌خواهد باشد)، یا بدون تعارف، نیست شو!

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:منتشر,کن,نیست شو,شبکه‌ی,اجتماعی,مجازی,فیسبوک,محو شو, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

لیلی‌های لیبرال

" لیلی‌های لیبرال "

«لیلی‌هایِ لیبرال» در نگاه نخست ترکیبی متناقض‌نما به دیده می‌آید و گونه‌یی از ستیزِ ناسازها و مفهوم‌های ناهمگون را در آن می‌توان یافت. از سویی، «لیلی» نمادِ عشقِ انحصاری و اسطوره‌یی به شمار آمده و از سوی دیگر، «لیبرال» وصفی‌ست که بیانگر تنوع و تکثر در دوست داشتن / عشق‌ورزی‌ست. می‌توانید به جایِ لیلی‌های لیبرال بگویید «مجنون‌های لیبرال». لیلی و مجنون‌اش چندان توفیری ندارد …

 

چه رازی در روابط آدمیان نهفته است که هیچ کس نمی‌تواند قلب دیگری را به تمامی پر کند و همیشه یک خلأ، یک تهیِ تلخ در جان هر زن و مردی وجود دارد؟
آیا عشق، همان فریب‌خوردگیِ ما از هورمون‌ها و ژن‌های خاصی نیست؟ و چنان که برخی از روان‌شناسان (که تعدادشان رو به فزونی‌ست) برای عشق سه مرحله پیشنهاد کرده‌اند: شهوت (ناشی از هورمون‌های جنسیِ استروژن و تستسترون)، مجذوبیت (ناشی از هورمون‌هایِ آدرنالین، دوپامین و سروتونین) و تعلق (نشأت‌گرفته از هورمون‌های اکسیتوسن و واسوپرسین)، ایجاد و تکوینِ هر کدام از این مراحل را باید به وجود هورمون‌ها و مواد شیمیاییِ خاصی مشروط دانست؟ از یاد نبریم چند سالی‌ست که به برکتِ پژوهش‌هایِ میدانی و تجربی، ژنِ عشق و حتا طول مدت بقا و دوام آن نیز کشف شده و قابل تخمین است! ...
 

 ادامه مطلب را از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:لیلی‌های,لیبرال,لیلی,اسطوره,شهوت,هورمون‌,عشق,مجنون‌, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

امشب، بین خواب و بیداری …

قطعه‌ای از پیر پائولو پازولینی با ترجمه اثمار موسوی‌نیا

 

امشب، بین خواب و بیداری …

 

امشب، بین خواب و بیداری، یکی از آن اشراق‌هایی را داشتم (که در روانکاوی «توهمات خوابگونه»allucinazioni ipnagogiche می‌نامند) که سطوری را درباره‌ی آن خواهم سرود: اما حال آن را به نثر برمی‌گردانم. بناها، آثار قدیمی، که از سنگ و چوب و یا مصالح دیگر ساخته شده‌اند، کلیساها، برج‌ها، نمای قصر‌ها، همه‌ی اینها، که خصلتی انسانی یافته‌اند و گویی در شکلی یگانه و آگاه الاهی گشته‌اند، دریافتند که دیگر دوست داشته نمی‌شوند، و بقا نمی‌یابند. بنابراین تصمیم گرفتند دست به خودکشی زنند: خودکشی‌ای آهسته و بی‌سروصدا، اما توقف‌ناپذیر. و به این ترتیب همه‌ی آنچه برای قرن‌ها «ابدی» می‌نمود، و در واقع تا دو ـ سه سال پیش این‌چنین هم بوده است، به یکباره، هم‌زمان شروع به فرو ریختن می‌کند. چنانکه گویی توسط اراده‌ای مشترک و روحی یگانه تسخیر شده باشد. و نیز در احتضار است. سنگ‌های ماته‌را مملو از موش و مار شده‌اند، و فرو می‌ریزند، هزاران خانه‌ی روستایی باشکوه در لومباردیا، توسکانا، سیسیل، دارند به ویرانه بدل می‌شوند؛ نقاشی‌های دیواری، که تا چند سال پیش نابودنشدنی به نظر می‌رسیدند، شروع می‌کنند به آشکار ساختن جراحاتی علاج‌ناپذیر. بناها و آثار همچون کودکان ناب و سرسخت‌اند و تصمیم‌شان قطعی و برگشت‌ناپذیر است. اگر کودکی ـ احساس کند که «بیش از این» ـ دوست داشته و خواسته نمی‌شود، ناخودآگاه تصمیم می‌گیرد که بیمار شود و بمیرد. آثار گذشته، سنگ‌ها، چوب‌ها و رنگ‌ها دارند همین کار را می‌کنند. و من در رؤیا آن را به وضوح دیدم، چنانکه در مکاشفه‌ای.

 

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:امشب,بین,خواب,بیداری,روانکاوی,توهمات,کلیسا,روح, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

می‌گویم که گفته باشم

رویدادهای قراردادی متکی بر تقویم، حکم همان تلقی خطی، مغشوش و ناخوانا از زمان را دارند که همه در آن گرفتاریم و چاره‌ای هم نیست.
اردی‌بهشت رو به اتمام است، ماهی که عمق بهاران فرهنگ ما نیز هست. زیرا که به تناوب روزهایی گذشته‌اند که نامی شده‌اند به نام بزرگان فرهنگ‌مان. و تماشا و تورق گذرایی که به بهانه‌ی «روز ملی»شان بر آن‌ها می‌شود جشن‌نامه‌ی کوچکی است برای بزرگانی که هرکدام‌شان توانایی داشته‌اند و نام‌شان چنان عظیم است که بتوان روزشان را به روز ملی زبان و ادبیات فارسی تبدیل کرد.
انجام قراردادها هم در قدرت ما و چون مایی نیست و دست‌مان کوتاه است و «جارختی بلند»...
باری، بگذریم که هرچه بگوییم فایده‌ای ندارد و تنها می‌گوییم که گفته باشیم:

یکم اردی‌بهشت، بنا بر تقویم رسمی «روز سعدی» اعلام شده است.
سعدی بزرگ آن است که در زبان و کنایت و اشارت، او را حدی نبوده و نیست. باید دید در عصر ما چگونه می‌شود به دیدار سعدی رفت.
خوانش شیخ سخن، خوانشی شیرین است و برای همگان راحت. جای هزار حرف و حدیث با هم قطعه‌ای از سعدی را می‌خوانیم:

معلم کتابی دیدم در دیار مغرب ترش‌روی، تلخ‌گفتار، بدخوی، مردم‌آزار، گداطبع ناپرهیزگار، که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار. نه زهره‌ی خنده و نه یارای گفتار. گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی.
القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم، نیک‌مرد حلیم، که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.
استاد معلم چو بود بی‌آزار/ خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم. معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه‌ی دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف و جهان‌دیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد/ لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر/ جور استاد به ز مهر پدر


سوم اردی‌بهشت روز «شیخ بهایی» اعلام شده. شیخی اصالتن غیر ایرانی که چون ماهی در حوض پارسیان بالیده و برآمده و تجسد لفظ «حکیم» نزد ماست.
هم هیئت می‌داند و هم شعر و هم علوم غریبه را نیک می‌شناسد و هم علوم طبیعی را می‌فهمد (می‌گویم می‌داند و می‌فهمد چون زنده است و مرگش نیست). در جبل عامل لبنان به دنیا آمد و در کودکی همراه با پدرش به جرم شیعه‌بودن مطرود شد و از آن‌جا گریخت. و به سوی پایتخت بزرگ شیعی، اصفهان صفویان شتافت و در آن‌جا بالید و چنان کرد که افتاده و دانی. تنها معماری مسجد شیخ لطف‌الله کافی است تا روح زنده‌ی شیخ حکیم را در سنگ و لعاب و خشت دریابی.
هنر او آمیختن عرفان با گچ و آهک است و پدیدار کردن جنبه‌های رازگونه‌ی حکمت شرقی در معماری. چنین است که اگر وقت اذان ظهر در مسجد شیخ لطف‌الله باشی، نور پنجره(غلام‌گردان) را می‌بینی که به داخل محراب افتاده است.
او علاوه بر معماری آب، معمار بزرگ نور و صدا نیز هست و از دیگر باقیاتش به حمام عجیب اصفهان و نیز منارجنبان می‌توان اشاره کرد.


بیست و پنجم اردی‌بهشت روز فردوسی نام‌گذاری شده. حرافی درباره‌ی فردوسی نیز بیهوده است و به پاسداشت این حماسه‌سرای نامی جهان قطعه‌ای را که او در مرگ پسرش سروده و در آغاز بخش رستم و سهراب قرار داده است نقل می‌کنیم:

اگر تندبادی بر آید ز کنج/ به خاک افگند نارسیده ترنج
ستمگاره خوانیمش ار دادگر/ هنرمند گوییمش ار بی‌هنر؟
اگر مرگ داد است پس بیداد چیست؟/ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست/ بدین پرده اندر تو را راه نیست
همه تا در آز رفته فراز/ به کس بر نشد این در راز باز
به رفتن مگر بهتر آیدت جای/ چو آرام گیری به دیگر سرای


بیست و هشتم اردی‌بهشت هم روز خیام اعلام شده.
جالب است که از پنج شاعر بزرگ پارسی‌گوی (بنا به قول اکثریت)، سه تای‌شان در اردی‌بهشت گرامی داشته شده‌اند.
خیام اما تنها یک شاعر نیست. یک دیدگاه است. یک جهان‌بینی است. هیبت است. «خیامی‌بودن» یک حالت است. یک وضع است. این حالتی که بنیان‌های هستی را متزلزل می‌کند و هیچ و پوچ جهان را یادآور می‌شود حالت خیامی آدم‌هاست.
خیام شاعر ایرانی نیست. یک حس انسانی، یک حال جهانی است که در آن تو می‌بایست که دمی را دریابی و دیگر هیچ. نوعی از زیستن است که انتخابش می‌کنی تا بر یأس غلبه کنی. او هستی انسانی را یادآور می‌شود که مرز میانش خاک است و باد است.
شعر خیام یکی دو کلام بیش‌تر نیست و تکانه‌ای که به دل می‌دهد اما بسا طولانی است:

یک چند به کودکی به استاد شدیم/ یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید؟/ از خاک درآمدیم و بر باد شدیم

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:اردیبهشت,سعدی,حافظ,سایه,فردوسی,خیام, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

روان پریشان یک نسل دانشجو

روان پریشان یک نسل دانشجو

امیر آزادی

به بهانه‌ی نزدیک شدن به امتحان‌های پایان ترم دانشجویان

تحصیلات دانشگاهی در ایران یكی از جبرهای مقدر برای قشر جوان جامعه است كه كم‌تر كسی به فكر نافرمانی از آن می‌افتد. جبر دانشجو شدن در این مقطع تاریخی بسیار شبیه به یک بیماری روانی جمعی است. چرا یک نسل نیاز روانی به تحصیلات دانشگاهی پیدا كرده است؟ شاید این سؤال تازمانی كه جامعه از این مقطع خارج نشود بی‌پاسخ بماند. اما چیزی كه قابل طرح است، نتیجه‌ی روانی حاصل از این دانشگاهی‌شدن است. در این بحث سه مؤلفه‌ی اصلی تأثیرگذار شامل دانشجو، استاد و خانواده دخیل هستند.
قانون نانوشته برای یک دانشجو آن است كه او باید تلاش كند و استاد دستمزد او را بر اساس معیاری كه خود به وسیله‌ی تجربیاتش به دست آورده كاملن عادلانه در هیبت نمره بپردازد و خانواده‌ی مسئول و نگران از آینده‌ی فرزند، به طور پنهانی وضعیت دانشجو را زیر نظر داشته باشد.
بند اول قانون وضع می‌كند كه دانشجو باید تلاشگر باشد، اما به چه قیمتی؟

پارادایم قتل

در دانشگاه دولتی معتبری خود شاهد بودم كه یكی از هم‌دانشكده‌ای‌هایم پس از ۵ ترم مشروطی (یعنی معدل پایین‌تر از ۱۲) در هنگام ثبت‌نام ترم بعد با برگه‌ی انتخاب واحدش به ملاقات مدیر آموزشی دانشگاه رفت كه در طبقه‌ی سوم قرار داشت. طبق قوانین آموزشی ۵ ترم مشروطی به معنی اخراج حتمی دانشجو است. دانشجوی مزبور از مدیر درخواست كرد كه همراه او به ایوان طبقه‌ی سوم بیاید. هر دو به آن‌جا رفتند و دانشجو بر لبه‌ی ایوان ایستاد و یک خودكار و برگه‌ی ثبت‌نام را به دست مدیر آموزشی داد و گفت اگر برگه را امضا نكند خودكشی خواهد كرد. پس از جدی‌كردن تهدید خود و آویزان‌شدن از لبه‌ی ایوان، مدیر آموزشی برگه را امضا كرد. اخراج‌شدن از دانشگاه مساوی با مرگ می‌شود و جالب این‌جاست كه مسئول آموزشی هم این مسئله را باور كرده بود. در این موقعیت هم دانشجو می‌دانست كه خودكشی نخواهد كرد و هم مسئول آموزشی می‌دانست كه با امضاء نكردن برگه اتفاقی نخواهد افتاد. ولی هر دو در این موقعیت نقش خود را به طور كامل باور كرده بودند. در این نمایش اگر برگه امضا نمی‌شد، مسئول آموزشی قاتل، دانشجو مقتول و برگه‌ی ثبت‌نام وسیله‌ی قتاله به حساب می‌آمدند.

وَهم جنایت

در موردی دانشجویی كه طی ۴ سال، ۱۲۸ واحد درسی را بدون هیچ مشكلی گذرانده بود، در ترم آخر تنها در یک درس اختیاری ۳ واحدی، نمره‌ی ۲۵/۹ گرفته بود. از استاد مربوطه درخواست كرد به خاطر پذیرفته‌شدنش در كنكور مقطع فوق لیسانس، به او نمره‌ی ۱۰ بدهد، در غیر این‌صورت به جای دانشگاه به سربازی خواهد رفت و شرایط زندگی‌اش اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل به او نخواهد داد. پس از یک ساعت صحبت و التماس، استاد كه با چهره‌ای كاملن نگران و چشمانی گشاد به او خیره شده بود، با صدایی لرزان سكوت خود را شكست و گفت اگر به او ۱۰ بدهد، به یقین مرتكب جنایت شده است و به دانشجو اطمینان داد كه ایمان داشته باشد علارغم تلاش یک‌ساله‌اش برای قبولی در كنكور مقطع بالاتر، اگر طبق قوانین آموزشی در این درس قبول نشود و به سربازی برود، زندگی موفق‌تری خواهد داشت. این جریان با گلاویز شدن دانشجو با استاد و سرباز شدن دانشجو به پایان رسید. اگر از هزار و یک پله، هزارتایش را بالا بروی، اما هزار و یكمین پله باقی بماند انگار هیچ تلاشی نكرده‌ای. این قاعده‌ی تلاشگری است كه ارباب دانشجو (استاد) به آن اعتقاد دارد. پس دانشجو افسار پاره كرده، طغیان می‌كند و با گلاویز شدن و فحاشی هر چه را كه رشته بود، پنبه می‌كند. ارباب مقصودش از جنایت چه بوده؟ جنایت یعنی خلاف قوانین آموزشی عمل‌كردن؟ و یا عادلانه‌نبودن این كار؟ شاید خلاف عقاید خود عمل‌نكردن یعنی جنایت؟ اما هر چه هست باز هم پای ذهنی‌شدن قوانین و دگردیسی آن در ذهن به شكل خلاف قانون یعنی جنایت در می‌آید.
در زیر فشار اعمال این قوانین درونی‌شده عجیب نیست، دانشجویانی كه پایداری كم‌تری دارند متوسل به قرص‌ها و مواد اصطلاحن دانشجویی مثل آمفتامین‌ها، و محرک‌ها، قرص‌های كنترل اعصاب و ضد افسردگی شوند.

هجوگرایی

بندی از قانون: معیار نمره‌دادن براساس تجربیات شخصی و كاملن عادلانه است.
برخی دیگر این قانون را به بازی می‌گیرند تا شاید آموزش لذت‌بخش‌تر شود. یكی از اساتید كه جزو دانشمندان برجسته‌ی ایران است و در حال حاضر در یكی از بزرگ‌ترین مراكز تحقیقاتی جهان مشغول به كار است، معیارهای سرگرم‌كننده‌ای برای نمره داشت. پس از برگزاری امتحان برگه‌ها را جمع می‌كرد و در حضور دانشجویان اسم می‌خواند، برگه را مچاله و پرتاب می‌كرد. براساس طولی كه برگه پرتاب می‌شد، نصف نمره‌ی امتحانی را منظور می‌كرد، نصف دیگر را هم در سر جلسه براساس ژست اندیشیدن و نشستن شاگردان می‌داد. در نهایت به آن‌هایی كه نمره‌ی قبولی نمی‌آوردند می‌گفت، یک دفترچه‌ی ۲۰۰ برگ را با خط خوش پر كنند از «این گوشت است، هویج نیست» و به حرف خود پایبند می‌ماند. ملال و یكنواختی تدریس و روزگار او را به این بازی هجو كشانده بود و یا فشارهایی كه بر روان او هم می‌آمد؟ هر چه بود او هم این قوانین را به سخره گرفته بود و بازی با آن‌ها برایش لذت‌آفرین بود. یک استاد ریاضی با مدرک فوق دكترای ریاضی از «ورشوی لهستان» (مهد ریاضیات جهان) امتحانی به مدت ۷ ساعت برگزار كرد و در ساعت چهارم سیگاری روشن كرد. به همه‌ی دانشجویان سیگار تعارف کرد و اعلام کرد سیگار كشیدن آزاد است. او به معدود دانشجویانی كه قانون‌شكنی كردند و سیگار كشیدند بالاترین نمره را داد (حتا اگر در برگه‌هایشان مزخرف نوشته بودند). استاد سیگار را دوست نداشت بلكه عاشق سیگار بود.

نتیجه‌ی فشارها و موقعیت‌های تناقض‌آمیزی از این دست، در شكل‌های فردی و جمعی نمود پیدا می‌كند. نمودهای فردی به خصوص در دانشجویان مقاطع بالاتر (فوق‌لیسانس و دكتری) رخ می‌دهد.

شیزوفرنی‌های خفیف: دانشجویان آن‌چنان به خودبزرگ‌بینی می‌رسند كه خود را فرد مهم و تأثیرگذاری می‌دانند و باور دارند كه عده‌ی زیادی از دوستانشان زیر نفوذ او هستند و خود را نقطه‌ی عطف جامعه می‌دانند. و نقشه‌ی كارهای انقلابی را در سر دارند.

آنارشیسم دانشجویی: آسیب‌رساندن به اموال دانشگاه، فحاشی مستقیم به اساتید... و در بهترین شكل آن به افسردگی‌های عمیق دانشجویی می‌انجامد به طوری كه پس از پایان تحصیل احساس بازنشستگی بدون مستمری و پیری زودرس می‌كنند.

نمودهای جمعی آن هم در تشكل‌های صنفی - مدنی، تحصن‌ها و اعتصابات دانشجویی بروز می‌كند كه همگی آن‌ها به علت نبودن برنامه‌های مدون و نداشتن پشتیبان، روشن نبودن اهداف (و یا به عبارت دیگر روشن نبودن هیچ چیز) به جنبش‌هایی اخته تبدیل می‌شوند.

همین دانشجویان اگر مقدور باشد می‌خواهند وارد بستر جامعه، چرخه‌ی اقتصادی مدیریتی و علمی شوند، اما با چه ذهن و روانی؟ نتیجه‌ی بستر اجتماعی حاصل از این نسل دانشجو چه خواهد بود؟

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شرح دلپذیر محمد صالح‌علا از اولین عشق‌اش: تا سه شمردم و پنجره را باز کردم....

عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم.

 

به گزارش خبرآنلاین، شماره جدید کتاب هفته «نگاه پنجشنبه» با صفحاتی ویژه «بطالت» و یادداشت ها و گفتارهایی از «حسام الدین سراج، هوشنگ جاوید، عبدالحسین مختاباد، شهرام ناظری، شهرام شکیبا، صادق زیباکلام، ابولفضل زرویی نصرآباد و...» منتشر شد.

 

در بخشی از این هفته نامه خواندنی «محمد صالح علا» از نخستین عشق خود روایتی را منتشر کرده که بخش هایی از آن را می خوانید:

پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم، هوا ابری بود و همه باران‌های عالم سر من می‌ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره‌ها، درها باز و بسته می‌شدند و شرق و شورش به هم خوردند. شیشه‌ها می‌ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه‌ها کج و مج می‌شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می‌رفتم شیراز به استقبالم می‌آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می‌آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش‌پیش خبر داشتم. می‌دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.

 

 

یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلیم درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.»

فال را گرفتم.

 

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی

 

 

حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!

 

 

شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه ما شگون دارد.»

 

 

بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: «خدایا! بارلها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه‌های من هم عاشق باشند.»

من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هل‌اش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟

 

 

 

البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»

 

 

 

ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»

 

...

 

عشق از جمله پدیده هایی است که معدود نمی شود. عشق اول و دوم و سوم و...ندارد یعنی عشق یکی است و آدمی تنها یکبار عاشق می شود، چنانکه آن روز پنجشنبه 14اسفند، من عاشق شدم، چنان که عصاره آن عشق سی و چند ساله است و یک پسر دارد.»

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تقصیر ما نیست

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 

غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند




دکتر شریعتی
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com